۱۳۹۵ مهر ۶, سه‌شنبه

بخش پنجم

سلامت سبز عضوگیری کرده بود. عضوگیری غیر ثابت، هر کسی، هر ایده ای که بتواند قدمی در افزایش سلامت آدمی بردارد بدون درنگ پذیرفته می شد. اما اعضای اصلی خسته بودند، مثل کشتیبانانی که یک کشتی را در طوفان شبانه به جلو می رانند و صبح که می شود می بینند همانجا هستند که بودند. تنها بودند، یک تنه باید با شرایط زندگی ناسالم، مردمانی بیمار و ناتوان، مردمانی به ظاهر سالم که برایشان سلامتی شان اهمیتی نداشت سروکله می زدند. آن ها فقط مردمان را داشتند و خودشان. کس دیگری نبود. بقیه شرایط هم قابل تغییر نبود. آن ها چون در بدنه سلامت و درمان کار وزندگی میکردند به بدی اوضاع واقف بودند. ولی این وخامت را نمی شد به بقیه انتقال داد. وحشت زدگی مردم دردی را دوا نمی کرد. انسان باید برای خودش ارزش قائل باشد تا بتواند برای سالم ماندنش برنامه ریزی کند. وگرنه بیمار شدن و حتی مرگ بخشی از زندگی است. هدف گروه سلامت سبز آن بود که این ارزش را در ذهن بیماران و دیگر افراد زنده کند و لحظات زندگی را ارزشمند کند که به هدر و تلف نرود و عمر به بازپروری ذهن و جسم نگذرد. این بیماران جوان، بالغ و سالمند تمام عمر خود را با سروکله زدن به نوعی از بیماری میگذراندند. از خستگی همیشگی گرفته تا معلول شدن در تصادفات رانندگی در سن جوانی و بیماریهای مزمن در سالمندی و از کارافتادگی های زودرس جسم و ذهن. کل زندگی بیمارگونه بود.
میهن دخت نشسته بود و به گزارش دقیق کلینیک گوش می داد. آن ها بدون قرارداد با بیمه به عنوان پزشک سلامت نگر جمعی را تحت پوشش داشتند. توانسته بودند در بخش غربالگری قدمهای کافی بردارند، هم اکنون مطمئن بودند که اگر کوچکترین اتفاقی در این جمعیت تحت پوشش بیفتد اولین فرد هستند که خبردار خواهند شد، حتی قبل از بیمار. اما در پیشگیری به شدت می لنگیدند، برای پیشگیری باید شرایط زندگی فرد را عوض کرد و در این زمینه کاری از دستشان ساخته نبود جز توصیه هایی چند که حتی برای آن توصیه ها نیز ضمانت اجرایی وجود نداشت. وقتی معلوم نبود سبزیجاتی که به دست مصرف کننده میرسد با فاضلاب خام آبیاری شده یا خیر و این فاضلاب خام چه اثری روی سبزیجات و سلامت انسان دارد دیگر صحبت کردن در مورد آب و هوای سالم و گوشت و مرغ بدون مواد زیان آور کمی فانتزی به نظر می رسید. تازه این ها حواشی زندگی بودند، اصل زندگی را استرس روزافزونی تشکیل میداد که تقریباً در همه بیماری اضطراب پایه ایجاد کرده بود. میهن دخت همیشه معتقد بود باید از WHO برای تحقیقات روی جنبه های جسمی اضطراب grant بگیرند!! 
صحبتها که تمام شد سرش را برگرداند. چند جوان با چهره هایی پرسشگر در آستانه در این پا و آن پا می کردند. خیلی آشنا نبود که نسل جوان- که بیمار هم نباشند- از در وارد شوند برای گفتگویی، تبادل نظری یا خواهشی. تا آن موقع خیلی با این نسل آشنایی نداشت.
آرام نشست و گوش کرد. جوان بودند و پرحرارت، پر از انرژی، آینده ای روشن، درخشان، افکاری پرشور، سرهایی پر از ایده های ناب. سعی کرد خیلی احساساتی نشود، ناامید هم نکند. لبخند زد.
افکارش را جمع کرد. این که همه آن بدبختی هایی که کسی جز یک درمانگر نمیدانست برایشان بگوید ممکن نبود، اصلاً قابل فهم هم نبود. تا درحیطه حرفه پزشکی نباشی به بعضی از مسائل واقف نمی شوی، لمس نمیکنی، درک نمی کنی. بنابراین ترجیح داد از وادی عمومی تری وارد شود.
خیلی آرام شروع کرد: حرف هایتان درست است و توقع هایتان هم. اما چیزی که نباید فراموش کنید این است که ما در زمانی زندگی می کنیم که بحران اخلاقیات داریم. بحران واقعی معنویت، بحران پرهیزگاری. مردم زمان ما به هر دلیلی دیگر اهمیتی به ماورای روزمرگی شان نمیدهند، روزمرگی که پر است از منفعت پرستی، مادی گرایی، مصرف زدگی. شما از هر جا که بخواهید وارد شوید، ما از هر جا که بخواهیم کار کنیم بدون تذکر خلاء معنویت پیشرفت نمی کنیم. در این حیطه هم بخواهید کاری کنید با سختی روبرو می شوید، یک بخش سختی مقاومتی است که مردم به خرج می دهند، مردمی که سالهاست با استفاده ابزاری از تظاهرات مذهبی خو گرفته اند. بخش دیگر سختی مقاومتی است که نهادهای رسمی مذهبی دارند، اگر حتی احساس کنند ذره ای در تقابل یا تضاد منافع با آنها قرار گرفته اید.
اشتباه نکنید. نمی گویم که موفق نمی شوید، که موفق نمی شویم. می گویم که سختی های راه را بشناسیم، که اگر تا حد امکان پیش بینی بین راه را نکنیم پیشروی مان یا کند یا متوقف خواهد شد. متاسفانه همین جا مجبورم نکته ای را متذکر شوم. همه ما از دورویی در مملکت و مردممان شاکی هستیم. همه ما ریاکاری را در ابعاد مختلفش دیده ایم. اما هیچوقت نخواسته ایم بفهمیم که این ریاکاری تا چه حد به ما امکان بقا داده است. متاسفم، ریا و دروغ آدم را ضعیف می کند، چون احترام آدم به خودش را از بین می برد، ارزش آدم در نظر خودش کم می شود. هر دروغ و هر ریاکاری در بطن خودش یک نوع ترس را به همراه دارد، تا نترسید ریاکار نمی شوید. وقتی تسلیم ترس می شوید دیگر بی باک نیستید، شجاع نیستید و این دردناک است.
یک وقت است که شما نمی دانید چه می کنید و در نتیجه از عوارض آن هم آگاه نیستید. گاهی زمانی است که آگاهید، از گذشته، از نقاط ضعف حال، از طول تاریختان. آن زمان می توانید انتخاب کنید. پس الان زمانی است که تا می توانید به انبان اطلاعاتتان بیفزایید. تاریخ را مطالعه کنید، نقد نکنید، قضاوت نکنید. سعی کنید رابطه های علی و معلولی را پیدا کنید. بشر در همه جا یکی است. به قول برشت، آدم، آدم است. شرایط است که آدم ها را متفاوت می کند و این فرق دارد با یک انسان به تنهایی. ممکن است شما نتوانید رفتار یک انسان به تنهایی را پیش بینی کنید و نباید هم بتوانید. اما دسته و گروهی آدمها قابل پیش بینی هستند. آدمها بر اساس منافع و مضارشان، شعور و آگاهیشان، پیش داوری هایشان تصمیم می گیرند و حداقل در زمانه ما می توان با تغییر شرایط به تغییر آدم ها هم رسید.
من نه تنها با شما موافقم بلکه به دلایلی که مربوط به حرفه و شغل من است، حرفه و شغلی که مستقیماً با شخصیت آدم مربوط می شود، مشغول سروسامان دادن به اموری هستم که بخشی از هدف شماست. شما باید یک برنامه زمان بندی شده داشته باشید، من کمک میکنم. اما باید به این برنامه وفادار باشید. الان دانشجویید، آزادید، بی مسئولیتید. فردا شرایطتتان عوض می شود، زندگی رویه دیگری را به شما نشان می دهد. شما اولین کسانی هستید که باید به اخلاقیات پایبند باشید، اولین آن وفاداری است به کاری که میخواهید بکنید.

۱۳۹۵ خرداد ۲۲, شنبه

بخش چهارم، شکل گیری سلامت سبز

بخش چهارم، شکل گیری سلامت سبز

شروع اتفاق از یک بیمار به ظاهر ساده بود. خانم 36 ساله، خوشرو و بدون بیماری زمینه ای و سابقه فامیلی مثبت. نمای سونوگرافیک و ماموگرافیک توده پستان بدخیمی را نشان نداد اما با توجه به سن تصمیم به نمونه برداری شد.

بیمار با نتیجه پاتولوژی از درآمد. دکتر میهن دخت عینکش را جابجا کرد، نگاهی به بیمار انداخت، با همان سرزندگی معمولی از جای زخم عمل جراحی پرسید و برگه پاتولوژی را گشود: نمونه بدخیم با درجه بدخیمی بالا!!

به بیمار نگاهی کرد و سعی کرد موضوع را به زبانی ساده توضیح دهد. اگر قرار بود توده بدخیم باشد باید مجدداً عمل جراحی انجام می شد. خوش بینی را از دست نداد: ببینید، هم جای خوبی است و جای عمل جراحی دیده نمی شود، هم زمان خوبی تشخیص دادیم! (با خودش گفت کدام زمان خوب؟ بیمار فقط 36 سال دارد!)

بیمار با روحیه ای قابل تحسین مشکل را پذیرفت، اشک و ناله ای در کار نبود. وقت عمل گذاشته شد، آزمایشات قبل از عمل درخواست شد و بیمار رفت.

اندکی در صندلی جابجا شد، چندمین بیمار کمتر از 40 سال بود در این یکی دوساله؟ گوشی را برداشت، شماره یکی از همکاران را در انستیتو کانسر گرفت که گوشی را برداشت: من بیمار را عمل میکنم، اما برای کموتراپی و رادیوتراپی به کلینیک خودت در انستیتو میفرستم. و یک باره منفجر شد: معلوم هست که چه خبر است؟ توی این یکی دوساله اخیر مریض بیشتر از 50 سال نداشتم، بدتر، همه زیر 40 سال اند! صدای آرام و خسته همکار پاسخ داد: اوضاع تو از من بهتره، من بیمار 17 ساله با سرطان سینه در بخش بستری دارم!!

از روی صندلی بلند شد، به عادت قدیمی در اتاق قدم زد. مسئله به سرطان های سن پایین محدود نمی شد. در همین سال اخیر چندین بیماری روماتولوژیک در کلینیک خودش، کلینیک جراحی، تشخیص داده بود. علت همه  این مصائب چه بود؟

کسی نمیدانست. کسی نمیدانست یا صحبت نمی کرد؟ تمام روز به این فکر مشغول بود.

فردا پشت کامپیوتر نشست، بالاخره اگر از گوگل اسکولار چیزی حاصل نمی شد باید میدید که کسی، جایی، صحبتی یا فکری کرده است یا خیر. انبوهی از اطلاعات جمع شد، از مصائب ناشی از جنگ و آلودگی های باقیمانده گرفته تا آلودگی هوای کنونی و تغذیه ناسالم و مصرف بی رویه کودهای شیمیایی و سم ها. با خودش فکر کرد چه خبر است؟ یعنی هیچ مقام مسئولی در جهان احساس حساسیت نمی کند؟ نه، مثل این که می کردند، جمع کثیری از فعالان زیست محیطی جمع بودند، از سبزهای پراکنده در جهان تا ارگانیک کاران و مدافعین آن و مخالفان گرم شدن کره زمین. ولی اثری از پزشکان نبود.

خوب، بله. حتماً پزشکان ایرانی نیستند. پزشکان ایرانی برای منافع خودشان هم جمع نمی شوند و گروه تشکیل نمیدهند، مسائل زیست محیطی و ارتباط آن با سلامت و اصلاً خود مقوله سلامت که جای خود دارد. در جهان حتماً هستند، میگردیم....

گشتیم و نبود، نگرد که نیست. البته باور کردنی نبود، پزشکان قشری از اجتماع هستند که متولی سلامت محسوب می شوند. اما به نظر میرسید که در کل جهان سلامت دغدغه پزشکان محسوب نمی شود و همه به امر خطیر درمان مشغولند. هیچ کس به پیشگیری فکر نمی کرد، گرچه موارد خطر بررسی می شد. فرهنگ سازی که دیگر فرسنگها با پزشکان فاصله داشت...

روز خوبی نبود، بود و نبود. باید میرفت بیرون و کسی را میدید...

در زد، لازم نبود. محل کار نیکو بزرگ بود، بی در و دروازه و مشغول بیماران بود. گوشه ای نشست، همیشه دیدن نیکو و برخوردش با بیمارانش خوشایند بود. اصلاً خستگی را از تن می زدود. همانطور که بیمارانش بخشی از جهان نیکو محسوب می شدند، نیکو هم بخشی از خاطرات جدانشدنی بیماران می شد. بیمارانی که اگر هم درمان کامل نمی شدند حتماً تسکین می یافتند.

چه خبر؟ خوبی؟

فکرنکنم، کارت که تمام شد صحبت می کنیم.

کار تمام شد و صحبت به درازا کشید، به نظر می رسید که اطلاعات جمع شده این روزها، بخشی از کوه یخی بود که عمقش تا انتهای اقیانوس می کشید. همانطور خبرهای بد می رسید، از نحوه تغذیه بیماران، بی تحرکی عمومی، وضعیت روانی و افسردگی.....

کله ام سوت کشید! چی به ذهنت می رسد؟

هیچی!

هیچ در کله من فرو نمی رود، به گمانم آنقدر همدیگر را بشناسیم که بدانی جواب من این نیست.

خوب می خواهی چه کنی میهن دخت جان؟ چه کاری از تو برمی آید؟

حتماً بر می آید. همه این دردها از جایی شروع شده که همه همین فکر را کرده اند، چه کاری از من برمی آید؟

قرار است بروی و بجنگی و همه را اصلاح کنی؟

اصلاً! هیچ فایده ندارد. آنقدر از خدا عمر گرفته ام که بفهمم آن خدایی که آزادی را به انسان داده کاری کرده که تو نتوانی آزادی را از آدم بگیری، حتی اگر به توهم گرفتنش دچار باشی. من میخواهم کسانی که مثل خودم فکر می کنند و دغدغه سلامت انسانی را در این برهه خطرناک دارند و این را محور کارهایشان می دانند دورهم جمع کنم.

موفق باشی، چطوری؟

سازمان مردم نهاد میزنیم!

باشه بزنیم!

شوخی نکردم.

من هم شوخی نکردم. اگر فکر می کنی بشود باید در مورد آن مطالعه کرد. البته باید این را بفهمی که ما به عنوان کسانی که سلامت و بهداشت مردم برایشان مهم است همیشه بخش کوچکی باقی خواهیم ماند، البته کلیدی. اما سلامت نمی تواند چتری باشد که همه مسائل موجود را پوشش دهد.

نه نیکوجان، چتر نیست. چسب است.

چسب؟

بله چسب. چسبی که می تواند به آدمها آگاهی بدهد، به آدمها حساسیت بدهد، حس و غریزه صیانت نفس را بیدار کند، حس نفع را ارضا کند و خصوصاً سرآخر می تواند حس اعتماد به نفس را برگرداند. وقتی که بدانی بخشی از طبیعت هستی که میتوانی آنقدر تاثیر گذار باشی که تخریب را برگردانی و آفرینش را نظاره گر باشی به اهمیت خودت در جهان هستی پی می بری.

و بدینگونه هسته سلامت سبز پایه ریزی شد.

بخش سوم


بخش سوم

به هر صورت هر ایده ای باید رنگی از واقعیت و بودن را به خود بگیرد. وگرنه ایده ها زیاد و رویاپردازان فراوانند. این سه دوست نمی توانستند تنها بمانند. آن ها باید برای یک دورنمای بزرگ برنامه و خط راه داشتند. دورنمایی که معلوم نبود تا کجایش می توانست به آنها تعلق بگیرد.

فرهاد رویایی داشت. شاید می توانست از خانه پدربزرگ و زمینهای اجدادی نقطه ای بسازد که بتوان از آن به عنوان سکوی پرتاب استفاده کرد. پدربزرگ پیر بود و خسته نبود. اما فرزندانش نه غم داشته های پدری را داشتند و نه نیازمند که منتظر فروشش باشند و نه آن زندگی عشایری ایل بختیاری قابلیت آن را داشت که به پول نزدیک شود. اما برای فرهاد که خاموش و روشن از خانه پدری بهره مند شده بود همه چیز روزمره نبود، فرهاد می توانست به کمک دوربودن های گاهگاهش نقاط قوت و پایه های محکم آن زندگی را ببیند که در گذر زمان نه کهنه شده بودند و نه بی استفاده. همه آن چیزهایی بودند که بشر در طول زمان کشیده شده به درازنای زمان به دست آورده بود و چون گنجینه ای ارزشمند دست به دست داده بود. خستگی ناپذیری، احترام به طبیعت، قناعت، عشق به تمام مخلوقات خداوند و دستی در محافظت از آن چه که خدا به آن ها داده بود تنها بخشی از این میراث ارزشمند بودند. اما فرهاد چطور می توانست این میراث را در عصر تکنولوژی، سرعت سرگیجه آور زندگی، عطش پایان ناپذیر بشر به تسلط و بهره وری از هر چیز و بی اعتناییش به نابودی طبیعت نگهداری کند و مهم تر از آن به کار بگیرد؟ با خودش فکر کرد زمان مناسبی است، اینقدر آینده تیره و تار به نظر می رسد که شاید در ذهن همه این "سوال چه کنم؟" جرقه زده باشد. شاید الان برای زدن حرف نو گوش های شنواتری پیدا شوند. شاید.....

از تعارف های معمول طفره رفت. راست و پوست کنده حرفش را زد، با دوستانش. گفت که میخواهد دهکده ای بسازد که سالم باشد و سازگار با محیط زیست. زندگی همچون ایل قدیم بگردد که از طبیعت به گونه ای استفاده می کردند که خراشی برگونه اش نیفتد و طبیعت نیز سخاوتمند و حمایت گر آنها را در قرن ها محافظت کرده بود. ابراهیم مخالفت کرد: طبیعت آن قدرها هم که تو میگویی حمایت گر نیست. بعضی اوقات خشن است، ویران کننده است، سازگار نیست. فرهاد خندید: ما در عصر تکنولوژی زندگی می کنیم. همین است که از ما انسانهای متفاوتی می سازد. زمان آن رسیده که ما برای دنیای تکنولوژی مشخص کنیم که چه میخواهیم. ما از علم امروز استفاده کنیم، نیازهای ما باشد که برطرف شود نه آن که علم و صنعت دست در دست سرمایه داری جیبهایمان را خالی کند، چشم هایمان را گرسنه کند و از ما انبوه آدمهای مصرف زده تنبل و تن پروری بسازد که اگر دست زندگی مدرن از پشت ما برداشته شود و یک روز در طبیعت تنها بمانیم فردا جنازه متلاشی شده مان را پیدا کنند.

سعید در حالی که یک ساقه را بین دندانهایش می جوید نگاهش کرد. ساقه را درآورد، با کمال احترام در بین درختها گذاشت و خیلی سنگین و موقر گفت: بخش سالمش به تو مربوط نیست!

ابروهای دو نفر دیگر بالا رفت. به جرئت می توان گفت 5 دقیقه بعدی به فحاشی های مودبانه و غیرمودبانه به بخش سلامت ودرمان سپری شد. واقعاً حتی جوانانی در این سن و سال هم از دلخوری های موجود جامعه به پزشکان بی نصیب نبودند. و چطور میتوانستند باشند؟ حداقل هر کدام چند بار به درمانگاهی رفته بودند، داستانهای واقعی و غیر واقعی از پزشکان را از دوست و آشنا شنیده بودند و آن ها هم بخشی از جامعه آن روز بودند. وقتی کاملاً خسته شدند سعید با کمال خونسردی گفت: راهکاری وجود دارد. خونسردی سعید که همیشه جوشی و در حال غرزدن بود عجیب می نمود. ولی همچنان با خونسردی به حرف زدنش ادامه داد: همه این طور که شما میگویید نیستند. مگر آن که معتقد باشیم تمام مهندسین بسازبفروش هایی هستند که خانه ها را برای خراب شدن می سازند. مهندسین شهرسازی هم راه را برای شهرداری هموار می کنند که چطور تراکم بفروشد! شما میدانید که نمیشود یک قانون را به همه تعمیم داد. مثال زدم که منظورم را برسانم. من تصادفاً با یک گروه کوچک از بخش درمان مواجه شدم که سازمان غیرانتفاعی اند و در زمینه محیط زیست و سلامت کار می کنند. در پروژه ای که برای شهرسازی سالم داشتم و آخر ترم گذشته ارائه دادم بسیار کمک کردند. اگر تو میخواهی کاری بکنی باید یا اینها یا مثل اینها وجود داشته باشند وگرنه کل کارت لنگ می ماند. به هر صورت سلامت انسان از جسم تا روح گرفته پایه هر کاری است.

بخش دوم

 بخش دوم

نوری در چشمهای ابراهیم درخشید. بعد از همه هول و هراسی که فرهاد داده بود به نظر می آمد راهی یافته است: منظورت مفهوم خانه است، همان مفهومی که در کلاس دیروز مطرح شد و بچه ها مبهوت به هم نگاه می کردند. من همان زمان احساس کردم که چیزی است که مغفول مانده. یعنی یک جایی است که گمش کرده ایم. یا گم نشده ما دیگر نمی بینیم. مثل مادر و پدر. وقتی نباشند دیگر آن جای خالی تا ابد پر نمی شود، اما وقتی هستند به نظر خیلی مهم نمی آیند.

بالاخره سعید از جایش بلند شد، یک دور دور نیمکت زد و کج به سمت دوستانش ایستاد: خانه باید قدمت داشته باشد. خانه را که نمی شود الان ساخت، خانه باید خانه پدری باشد.....

فرهاد نیشخندی زد: خوب است که تو و ابراهیم هم رشته اید و هر دو شهرسازی می خوانید. دیروز بود که داد سخن میدادی و از آمریکا می گفتی. به گمانم آمریکا در هیچ کدام از افاضات الان تو جایی نداشته باشد. آمریکایی که تو اینقدر به نظرت مدینه فاضله می آید توسط یک سری بی خانمان درست شد. کسانی که رفتند و برای خودشان خانه، شهر و کاشانه ساختند. جنایاتی هم که دراین وسط مرتکب شدند را هم نادیده می گیریم. اما تو در مملکت خودت، کاشانه خودت، بین همزبان ها و بین هم فرهنگ ها و هم گذشته ای ها و هم تاریخ هایت نمیتوانی خانه بسازی؟

سعید متفکر شد: تا به حال از این جنبه به آن نگاه نکرده بودم.

فرهاد گفت: حالا نگاه کن، ببین الان یک فرصت طلایی است، ما یک سال و شاید کمتر از آن فرصت داریم تا تصمیماتمان را بگیریم، میخ های اولیه را بکوبیم. بعد از آن راهی که انتخاب کرده ایم هزینه دارد. باید بپردازیم. فکر نکن به همین راحتی است. تو هیچوقت انرژی، فرصت و آسودگی الان را نداری.

ابراهیم هم بلند شد، اخم هایش را در هم کرد: این مطلب دو جنبه دارد. یک جنبه مهمش اعتماد به نفس است. آدمی که خانه دارد، حتماً در خانه اش اصول دارد، قانون دارد، پیش می رود، تاریخ و تاریخچه دارد. همه این ها باعث اعتماد به نفس می شود. باعث این می شود که خودت را باور کنی. و مهم تر از همه این که باور کنی مهمی، توانمندی و چیزی است که متعلق به توست.

سعید خندید: نکند داری موضوع کنفرانس شنبه را تمرین می کنی؟

ابراهیم هم خندید: من هم تا به حال از این جنبه به آن نگاه نکرده بودم!! خوب است ها....

فرهاد متذکر شد: در ضمن زندگی هدفمند هم میشود. شما می توانید هر جا بروید. هر کاری بکنید ولی خانه همیشه هست. خصوصاً اگر بعد یک زمانی غیر از محل زندگی محل کار هم بشود.

صحبتها ادامه یافت. صبح می گذشت و آرام آرام خیابان و شهر شلوغ می شد. سه دوست راه افتادند و چندین بار پارک لاله را در زوایای مختلف گشتند و حرف زدند. همان حرف هایی که از جوانی می آید. ولی این بار فرق کرده بود، برای اولین بار فرق کرده بود. حرف ها رو به سوی مثبت بود، رو به سوی انجام دادن، شدن، داشتن، حرکت کردن. دیگر حرف ها نق ناله هایی نبود که وضعیت موجود را تحقیر کند و به دنبال آن شخصیت خود و بقیه را هم به تحقیر بکشاند. شاید برای اولین بار بود که آن چروک های ریز صورت سعید که ناشی از بداخمی های همیشگی اش بود باز شده بود. شاید هم بهانه این دورهمی پیاده کلاس دیروز بود و بحث تندی که بعد از آن شد. بحثی که فرهاد که هم کلاسی آن ها نبود را هم درگیر کرد. خلاصه ماجرا این بود که در سر یکی از کلاس های اصول معماری شهری استاد با جسارت تمام ادعا کرد که معماری که هم اکنون انجام می شود قاعده ای ندارد که بتوان آن را شکست و یا تغییر داد، چون کلاً بی قانون است. در واقع مصداق کلمه هر کی به هر کی است. با استناد به همین مسئله استاد معتقد بود که آینده از آن مناطق متروکه است. اول که آن ها اصلاً وارد عصر جدید نشده اند و عصر قدیم برای خودش اصول و قانونی داشته، دوم که مکان روستاهای قدیمی بر اساس ساده ترین اصول طبیعی انتخاب شده بودند که همان دسترسی به منابع بوده است. پس اگر بتوان با اصول توسعه پایدار وارد این مناطق شد می توان ساخت و ساز پایدار ایجاد کرد.

البته این سه دوست ساده نگر نبودند. آن ها به موانع و سختی در راهی که در پیش داشتند آگاه بودند. گرچه این آگاهی در حد سنشان بود و شاید هم بهتر، جوانی وقدرت جوانی نداشتن آن آگاهی هایی که باعث ناامیدی و افسردگی می شود و مثل یک سنگ به پای بسته شده مانع راه رفتن را جبران می کرد. 

۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

بخش اول - خانه



به نام خدا
بخش اول -  خانه
صبح زود یک جمعه اسفند ماه بود. تهران، خیابان امیرآباد. آن قدر زود که جز سه دوست توی خیابان فقط پرنده ها بودند که پر میزدند. سه دوست بیست و اندی ساله، یک قوطی کوکای خالی که جای توپ و زنگوله را با هم گرفته بود و صدای گوشخراشی را با هر پرتاب در خیابان به خواب رفته ساطع میکرد. چیز دیگری نبود، حتی رفتگر صبحگاهی. فقط هوای خوشی بود که مثل یک معجزه از کنار درختان پارک لاله برای چند ثانیه استشمام می شد و معلوم نبود در کجا از دست میرفت.
سعید عصبانی شد و قوطی را حداقل 4 متر آن طرف تر پرت کرد: صبح جمعه! کدام آدم سالمی در صبح جمعه به آخر خط می رسد؟ نگاه کن. همه چیز زشت است! از توی زباله راه میرویم، هوا نداریم تنفس کنیم. کی حتی الان که ماشین در خیابان کم است جرئت ورزش حتی در پارک را دارد؟ همه جا رنگ خاکستری پاشیده شده، من که دیگه نیستم!!
فرهاد که اسمش هیچ ربطی به شخصیت سرخوشش نداشت نچ نچی کرد. عصبانیت های سعید و کم آوردن های همیشگی اش جدید نبودند. این کم آوردن ها هم هیچوقت بیشتر از 5 دقیقه دوام نمی آوردند: خوب یک نگاه به آن طرف خیابان بکن، توی آن خانه! حتماً هم تمیزی هست، هم زیبایی هست، هم رنگ های زیبا، حتماً هم جدیداً دستگاه تصفیه هوا خریده اند!!
ابراهیم شانه اش را بالا انداخت: مشکل دقیقاً همین است. میدانی که آن خانه هیچ ربطی به خیابان ندارد. خیابان گاهی به آن خانه ربط پیدا می کند!!! اما آن خانه خودش را کاملاً از خیابان جدا می داند.
سعید گفت: پس ما از دست رفته ایم. به نظر من این تعریف دقیق اسکیزوفرنی است. من که بلد نیستم. اما وقتی در خانه فرید از بیکاری کتابهایش را ورق می زدم یک تعریف از اسکیزوفرنی خواندم. نوشته بود از هم پاشیدگی شخصیت. وقتی ارتباط بین واقعیت موجود و آن چه که فرد دیده یا حس کرده از دست رفته. یعنی خلاصه مغز مریض و حقایق خارجی هر کدام به راه خود می روند. این شهر هم همین است. از هم پاشیده مطلق!!
یک دفعه فرهاد جدی شد. خیلی کم پیش می آمد. فرهاد به زحمت می توانست خودش را در جدی ترین مسائل بیشتر از دو دقیقه معطل کند. شخصیت آسان گیر و زودگذری داشت که در هر شرایطی می توانست نکته مسخره ای پیدا کند و از زیر سنگینی فضا فرار کند. اما به نظر میرسید که مدتی است فکرش مشغول چیزی است. در هفته اخیر روزی چند بار بیشتر از ده دقیقه سکوت کرده بود.
خیلی جدی ایستاد، به یک نیمکت داخل پارک اشاره کرد. نیمکت دورافتاده ای بود که در واقع حدفاصل پارک و خیابان قرار گرفته بود. پیشنهاد کرد: بنشینیم؟
سعید و ابراهیم فقط شاخ درنیاورند، سعید چپ چپ به فرهاد نگاه کرد: مسخره بازی جدید؟؟؟
فرهاد: مسخره بازی جدید کدام بود. مسئله جدی ست.
سعید: تو جدی هستی؟ من غلط کردم، من کم نیاوردم!! اصلاً اشتباه از من بود. باور کن!!
سعید درحالی که یک دور دور نیمکت می زد و همه جای آن را برانداز می کرد و فشار می داد به نظر می آمد دنبال قورباغه محوی می گردد که منتظر است روی آن بنشیند. قابل باور نبود. فرهاد جدی بشود، بعد از جدی شدن بخواهد حرف بزند، آن هم جدی!! آخرزمان شده بود، حتماً.....
ابراهیم به بدبینی سعید نبود ولی متحیر و تعجب زده به فرهاد نگاه کرد و نشست: خودت نمی نشینی؟
فرهاد: ایستاده راحت ترم.
امیدوارم کار به یک سخنرانی تمام و عیار نکشد. اما میدانید که امسال سال آخر دانشگاه است. من آرزو داشتم تا آخر عمر همینطور بی مسئولیت بمانم و با شماها باشم و صبح دانشگاه و شب با هم و زندگی ادامه پیدا کند الی آخر. ولی حیف که نمی شود. بالاخره یک بار برای همیشه باید سنگ ها را کند و تصمیم گرفت. بعدش هر اتفاقی بیفتد زندگی را ادامه میدهیم اما این جور یک بام و دوهوا بودن سر به فاجعه برمی دارد.
فرهاد پسر یک خانواده فرهنگی بود، پدر و مادر استاد دانشگاه بودند در رشته های علوم پایه. زندگی ساده ای داشتند که علاوه بر ساده بودن بسیار بی آلایش بود. تا دوازده سالگی به مقتضای کار و تحصیل پدر و مادر دراروپا زندگی کرده بود و چندین بار هم پس از تعطیلی مدارس و حتی زودتر از آن با فرصت های مطالعاتی پدر و مادر همراه شده و زندگی در کشورهای متعددی را تجربه کرده بود. اما از آن جا که پدر و مادرش همیشه سرگرم علم و مطالعه و پژوهش بودند فرزندشان را هم با شرایط زندگی دانشجویی بزرگ کرده بودند. در خانه آن ها همیشه آرامش، سکوت، خنده های شاد گاه و بیگاه سر مسائل بسیار کوچک و کودکانه، غذاهای ساده وسالم و خلاصه زندگی معصومانه ای در جریان داشت که بی اختیار آدم به یاد خنکای سپیده دم می افتاد، روشن، پرنور، بی غل و غش.
فرهاد بدون هیچگونه زحمت فوق العاده ای و با تکیه بر توانایی خداداد و ذهن تربیت یافته به راحتی در دانشگاه تهران و در رشته برق قبول شد و از بدو ورود مبحث انرژی های تجدید پذیر و انرژی های پاک برایش مثل راهی بود که فاصله ای با مقصد نداشت. او بدون آن که درگیر مباحثات پیچ در پیچ اقتصادی شود در جلسه دفاع از تزش تنها یک کلام گفته بود: بشر راهی جز این راه ندارد، و انرژی هر چه تجدید پذیرتر و هر چه ساده تر و پاک تر باشد دوام بیشتری خواهد داشت، گرچه توجیه اقتصادی آن تا مدتها ممکن نباشد. اساتید به او زنهار داده بودند که با این تعصب و یک جانبه گرایی سرآخر از کوچه های فقیر نشین سردرخواهد آورد. اما فرهاد عقل سلیم و احساسات بی آلایشش را با هم ترکیب کرده و ایده های منفعت گرایانه بسیاری در آستین داشت.
اما حالا در آستانه ششمین سال و پایان یافتن دوره فوق لیسانس باید تصمیم می گرفت. آدم نمیتواند تا آخر عمر فقط با دلخوشی زندگی کند. نبوغ هم برای هیچ کس تا الان زندگی نساخته بود. فرهاد با چشمان خودش می دید که آن چه که پایه های زندگی روشن او بود به راحتی از دست می رود. دوستان دوره کودکی که الان دو نفر از آنها جلویش نشسته بودند در کارزار زندگی دست و پا میزدند. چهارراه این برهه سخت بسیار شلوغ بود، راهی که میهن را به خود وا میگذاشت و به دنبال انگیزه های شخصی از وطن فراری بود بسیار پرازدحام می نمود و یکی از دغدغه های ذهنی او گیرافتادن عزیزانش در این شلوغی و از هم گسیختگی بود. ندانسته نبود، کودکی، نوجوانی و جوانی اش ماه ها و ماه ها در دوری از خانه پدربزرگ و آغوش مادربزرگ و بازی های کودکانه پسرعمو ها و دختر خاله ها و بقیه گذشته بود و به چشم خودش می دید که توقعات این همسن و سالهای سراز پانشناخته اش چقدر غیر واقعی است.
خیلی مصمم و دقیق شروع به سخن گفتن کرد: مشکل عمده و اصلی ما شاید به دو بخش تقسیم می شود. یکی آن که درک درستی از اینجا و فرامرزها نداریم. من قصد سخنرانی میهن پرستانه ندارم و بلد هم نیستم. دفاعی هم ندارم بکنم اما با توجه به تجربیات شخصی، از کودکی تا بزرگی به راحتی می بینم که تصورات دوستان من چقدر غلط است. نه خوبیها آن است که فکر می کنند و نه بدیهایش را می شناسند. به همان میزان که از زندگی این روزهای خودشان تفکر درستی ندارند. مثل ماهی در دریا که تا از آب به خشکی نیفتد معنی آب را نمی فهمد. آب برای ماهی مثل هواست، مثل زندگی است، مثل بودن است. حالا آن آب می تواند یک برکه کوچک باشد یا یک دریای بزرگ. تفاوت خشکی و آب تفاوت مرگ و زندگی است. آب برای ما همان هویت است، همان بودنمان. بدترین و هولناک ترین چیز برای یک آدم این است که خالی باشد یا خالی بشود. هیچ چیز نمی تواند خالی بماند و باید پر شود با یک چیزی و گاه در دسترس ترین چیزها که معمولاً کیفیت خوبی ندارند. و این شروع یک از خودبیگانگی و غریبگی است، غریبگی که از درون آدم شروع می شود، از آن نوع غریبگی ها که در اتاق تنها هم به سراغت می آید. از آن غریبگی ها که سر میزند به ناآشنایی با خودت، از آن غریبگی ها که با قبول نداشتن خودت شروع می شود. خیلی بداست و خیلی سخت است و من دیده ام. از کودکی دیده ام در همان زمانها که در خانه نبودم. حتی تو به عنوان یک کودک هم می فهمی  چه برسد به نوجوانی و بزرگسالی. و این عدم اعتماد به نفس و این حس تحقیر به خود باعث می شود بقیه هم تو را تحقیر کنند، خودشان را محق ببینند که به تو توهین کنند. لحظات بدی را برای خیلی ها دیده ام و امیدوارم هیچوقت حداقل برای دوستان خودم پیش نیاید. اگر برای من نبوده، به خاطر آن که خانه داشته ام، کاشانه داشته ام. این خانه اول جایی بوده که پدر و مادرم بوده اند، چون هیچوقت از خودشان خالی نبودند. در مرحله بعد خاک سرزمینم بوده همان جا که اول پدربزرگ و مادربزرگ بوده اند و کل خانواده پدری و مادری. و من از این بابت بسیار غنی و ثروتمند بوده ام، بسیار. و این همان مشکل دوم است که میخواهم بدانید، همین امروز. ما خانه نداریم. و برخی از ما که خانه داریم، داریم آن را از دست می دهیم. خانه ها و شهرهای ما قدم به قدم و کوچه به کوچه در حال نابود شدنند، در یک زوال روز به روز. بعضی اوقات فکر می کنم شهرها خانه اشباح شده اند. آدمهایش مرده اند، مرده هایی که نمی فهمند مرگ چیست. مرگ همین است، همین جزیره ای شدن، همین نهاندانه شدن و در این نهاندانگی پوسیدن. همین که جامعه مفهومی نداشته باشد، که تو با کناردستی ات، بعد از آن با طبیعت اطرافت اعم از گیاه و حیوان هیچ ارتباطی نداشته باشی. قبرستان همین است.
احساس می کنم ترسیده اید. شاید از آدمی مثل من بیان حقایق اینقدر تلخ، اینقدر بی پرده غیر قابل پیش بینی بوده ولی کار دیگری نمیتوانستم بکنم.
صورت ابراهیم چند دقیقه ای بود که کاملاً تبدیل به یک تکه چوب شده بود. به جز چشمهایش که به نظر می آمد تا چند لحظه دیگر از حدقه بیرون می زدند. بعد از چند ثانیه سکوت انگار به خود آمد: ترس؟ بیشتر شبیه هول و هراس است تا ترس. وقتی تو اینجوری حرف میزنی احساس می کنم قیامت است، آخر زمان است، بن بست است. وقتی یک نفر می خندد، شوخی می کند خواهی نخواهی به نظر میرسد شاید یک راه دیگری باشد و هست. اما وقتی تو می گویی......
فرهاد با دلسوزی نگاهش کرد، دستهایش از بس که لبه نیمکت را فشار داده بودند سفید شده بودند. و البته لبه نیمکت را رها نمی کردند. شاید می ترسید همین تکیه گاه را هم از دست بدهد و معلق شود.
سعید کبود شده بود. تکانی خورد: امیدوارم کسی دیگر به من نگوید بدبین، سیاه نگر افسردة جغد. تو کل فردای روشن مرا از من گرفتی!!!
بالاخره فرهاد خندید، همان خنده قدیم، شاد و زنگ دار: بعضی وقت ها لازم است. لازم است آدم تکان بخورد، یک تکان شدید. امیدوارم کافی باشد. حالا میرسیم به اول بحث. من خانه می خواهم. کاشانه می خواهم. خانه ای که اگر هم برای مدتی از آن دور باشم با من باشد. بدانم که برمیگردم. خانه من. سرمایه عمر و زندگانی. شما نمی خواهید؟