۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

بخش اول - خانه



به نام خدا
بخش اول -  خانه
صبح زود یک جمعه اسفند ماه بود. تهران، خیابان امیرآباد. آن قدر زود که جز سه دوست توی خیابان فقط پرنده ها بودند که پر میزدند. سه دوست بیست و اندی ساله، یک قوطی کوکای خالی که جای توپ و زنگوله را با هم گرفته بود و صدای گوشخراشی را با هر پرتاب در خیابان به خواب رفته ساطع میکرد. چیز دیگری نبود، حتی رفتگر صبحگاهی. فقط هوای خوشی بود که مثل یک معجزه از کنار درختان پارک لاله برای چند ثانیه استشمام می شد و معلوم نبود در کجا از دست میرفت.
سعید عصبانی شد و قوطی را حداقل 4 متر آن طرف تر پرت کرد: صبح جمعه! کدام آدم سالمی در صبح جمعه به آخر خط می رسد؟ نگاه کن. همه چیز زشت است! از توی زباله راه میرویم، هوا نداریم تنفس کنیم. کی حتی الان که ماشین در خیابان کم است جرئت ورزش حتی در پارک را دارد؟ همه جا رنگ خاکستری پاشیده شده، من که دیگه نیستم!!
فرهاد که اسمش هیچ ربطی به شخصیت سرخوشش نداشت نچ نچی کرد. عصبانیت های سعید و کم آوردن های همیشگی اش جدید نبودند. این کم آوردن ها هم هیچوقت بیشتر از 5 دقیقه دوام نمی آوردند: خوب یک نگاه به آن طرف خیابان بکن، توی آن خانه! حتماً هم تمیزی هست، هم زیبایی هست، هم رنگ های زیبا، حتماً هم جدیداً دستگاه تصفیه هوا خریده اند!!
ابراهیم شانه اش را بالا انداخت: مشکل دقیقاً همین است. میدانی که آن خانه هیچ ربطی به خیابان ندارد. خیابان گاهی به آن خانه ربط پیدا می کند!!! اما آن خانه خودش را کاملاً از خیابان جدا می داند.
سعید گفت: پس ما از دست رفته ایم. به نظر من این تعریف دقیق اسکیزوفرنی است. من که بلد نیستم. اما وقتی در خانه فرید از بیکاری کتابهایش را ورق می زدم یک تعریف از اسکیزوفرنی خواندم. نوشته بود از هم پاشیدگی شخصیت. وقتی ارتباط بین واقعیت موجود و آن چه که فرد دیده یا حس کرده از دست رفته. یعنی خلاصه مغز مریض و حقایق خارجی هر کدام به راه خود می روند. این شهر هم همین است. از هم پاشیده مطلق!!
یک دفعه فرهاد جدی شد. خیلی کم پیش می آمد. فرهاد به زحمت می توانست خودش را در جدی ترین مسائل بیشتر از دو دقیقه معطل کند. شخصیت آسان گیر و زودگذری داشت که در هر شرایطی می توانست نکته مسخره ای پیدا کند و از زیر سنگینی فضا فرار کند. اما به نظر میرسید که مدتی است فکرش مشغول چیزی است. در هفته اخیر روزی چند بار بیشتر از ده دقیقه سکوت کرده بود.
خیلی جدی ایستاد، به یک نیمکت داخل پارک اشاره کرد. نیمکت دورافتاده ای بود که در واقع حدفاصل پارک و خیابان قرار گرفته بود. پیشنهاد کرد: بنشینیم؟
سعید و ابراهیم فقط شاخ درنیاورند، سعید چپ چپ به فرهاد نگاه کرد: مسخره بازی جدید؟؟؟
فرهاد: مسخره بازی جدید کدام بود. مسئله جدی ست.
سعید: تو جدی هستی؟ من غلط کردم، من کم نیاوردم!! اصلاً اشتباه از من بود. باور کن!!
سعید درحالی که یک دور دور نیمکت می زد و همه جای آن را برانداز می کرد و فشار می داد به نظر می آمد دنبال قورباغه محوی می گردد که منتظر است روی آن بنشیند. قابل باور نبود. فرهاد جدی بشود، بعد از جدی شدن بخواهد حرف بزند، آن هم جدی!! آخرزمان شده بود، حتماً.....
ابراهیم به بدبینی سعید نبود ولی متحیر و تعجب زده به فرهاد نگاه کرد و نشست: خودت نمی نشینی؟
فرهاد: ایستاده راحت ترم.
امیدوارم کار به یک سخنرانی تمام و عیار نکشد. اما میدانید که امسال سال آخر دانشگاه است. من آرزو داشتم تا آخر عمر همینطور بی مسئولیت بمانم و با شماها باشم و صبح دانشگاه و شب با هم و زندگی ادامه پیدا کند الی آخر. ولی حیف که نمی شود. بالاخره یک بار برای همیشه باید سنگ ها را کند و تصمیم گرفت. بعدش هر اتفاقی بیفتد زندگی را ادامه میدهیم اما این جور یک بام و دوهوا بودن سر به فاجعه برمی دارد.
فرهاد پسر یک خانواده فرهنگی بود، پدر و مادر استاد دانشگاه بودند در رشته های علوم پایه. زندگی ساده ای داشتند که علاوه بر ساده بودن بسیار بی آلایش بود. تا دوازده سالگی به مقتضای کار و تحصیل پدر و مادر دراروپا زندگی کرده بود و چندین بار هم پس از تعطیلی مدارس و حتی زودتر از آن با فرصت های مطالعاتی پدر و مادر همراه شده و زندگی در کشورهای متعددی را تجربه کرده بود. اما از آن جا که پدر و مادرش همیشه سرگرم علم و مطالعه و پژوهش بودند فرزندشان را هم با شرایط زندگی دانشجویی بزرگ کرده بودند. در خانه آن ها همیشه آرامش، سکوت، خنده های شاد گاه و بیگاه سر مسائل بسیار کوچک و کودکانه، غذاهای ساده وسالم و خلاصه زندگی معصومانه ای در جریان داشت که بی اختیار آدم به یاد خنکای سپیده دم می افتاد، روشن، پرنور، بی غل و غش.
فرهاد بدون هیچگونه زحمت فوق العاده ای و با تکیه بر توانایی خداداد و ذهن تربیت یافته به راحتی در دانشگاه تهران و در رشته برق قبول شد و از بدو ورود مبحث انرژی های تجدید پذیر و انرژی های پاک برایش مثل راهی بود که فاصله ای با مقصد نداشت. او بدون آن که درگیر مباحثات پیچ در پیچ اقتصادی شود در جلسه دفاع از تزش تنها یک کلام گفته بود: بشر راهی جز این راه ندارد، و انرژی هر چه تجدید پذیرتر و هر چه ساده تر و پاک تر باشد دوام بیشتری خواهد داشت، گرچه توجیه اقتصادی آن تا مدتها ممکن نباشد. اساتید به او زنهار داده بودند که با این تعصب و یک جانبه گرایی سرآخر از کوچه های فقیر نشین سردرخواهد آورد. اما فرهاد عقل سلیم و احساسات بی آلایشش را با هم ترکیب کرده و ایده های منفعت گرایانه بسیاری در آستین داشت.
اما حالا در آستانه ششمین سال و پایان یافتن دوره فوق لیسانس باید تصمیم می گرفت. آدم نمیتواند تا آخر عمر فقط با دلخوشی زندگی کند. نبوغ هم برای هیچ کس تا الان زندگی نساخته بود. فرهاد با چشمان خودش می دید که آن چه که پایه های زندگی روشن او بود به راحتی از دست می رود. دوستان دوره کودکی که الان دو نفر از آنها جلویش نشسته بودند در کارزار زندگی دست و پا میزدند. چهارراه این برهه سخت بسیار شلوغ بود، راهی که میهن را به خود وا میگذاشت و به دنبال انگیزه های شخصی از وطن فراری بود بسیار پرازدحام می نمود و یکی از دغدغه های ذهنی او گیرافتادن عزیزانش در این شلوغی و از هم گسیختگی بود. ندانسته نبود، کودکی، نوجوانی و جوانی اش ماه ها و ماه ها در دوری از خانه پدربزرگ و آغوش مادربزرگ و بازی های کودکانه پسرعمو ها و دختر خاله ها و بقیه گذشته بود و به چشم خودش می دید که توقعات این همسن و سالهای سراز پانشناخته اش چقدر غیر واقعی است.
خیلی مصمم و دقیق شروع به سخن گفتن کرد: مشکل عمده و اصلی ما شاید به دو بخش تقسیم می شود. یکی آن که درک درستی از اینجا و فرامرزها نداریم. من قصد سخنرانی میهن پرستانه ندارم و بلد هم نیستم. دفاعی هم ندارم بکنم اما با توجه به تجربیات شخصی، از کودکی تا بزرگی به راحتی می بینم که تصورات دوستان من چقدر غلط است. نه خوبیها آن است که فکر می کنند و نه بدیهایش را می شناسند. به همان میزان که از زندگی این روزهای خودشان تفکر درستی ندارند. مثل ماهی در دریا که تا از آب به خشکی نیفتد معنی آب را نمی فهمد. آب برای ماهی مثل هواست، مثل زندگی است، مثل بودن است. حالا آن آب می تواند یک برکه کوچک باشد یا یک دریای بزرگ. تفاوت خشکی و آب تفاوت مرگ و زندگی است. آب برای ما همان هویت است، همان بودنمان. بدترین و هولناک ترین چیز برای یک آدم این است که خالی باشد یا خالی بشود. هیچ چیز نمی تواند خالی بماند و باید پر شود با یک چیزی و گاه در دسترس ترین چیزها که معمولاً کیفیت خوبی ندارند. و این شروع یک از خودبیگانگی و غریبگی است، غریبگی که از درون آدم شروع می شود، از آن نوع غریبگی ها که در اتاق تنها هم به سراغت می آید. از آن غریبگی ها که سر میزند به ناآشنایی با خودت، از آن غریبگی ها که با قبول نداشتن خودت شروع می شود. خیلی بداست و خیلی سخت است و من دیده ام. از کودکی دیده ام در همان زمانها که در خانه نبودم. حتی تو به عنوان یک کودک هم می فهمی  چه برسد به نوجوانی و بزرگسالی. و این عدم اعتماد به نفس و این حس تحقیر به خود باعث می شود بقیه هم تو را تحقیر کنند، خودشان را محق ببینند که به تو توهین کنند. لحظات بدی را برای خیلی ها دیده ام و امیدوارم هیچوقت حداقل برای دوستان خودم پیش نیاید. اگر برای من نبوده، به خاطر آن که خانه داشته ام، کاشانه داشته ام. این خانه اول جایی بوده که پدر و مادرم بوده اند، چون هیچوقت از خودشان خالی نبودند. در مرحله بعد خاک سرزمینم بوده همان جا که اول پدربزرگ و مادربزرگ بوده اند و کل خانواده پدری و مادری. و من از این بابت بسیار غنی و ثروتمند بوده ام، بسیار. و این همان مشکل دوم است که میخواهم بدانید، همین امروز. ما خانه نداریم. و برخی از ما که خانه داریم، داریم آن را از دست می دهیم. خانه ها و شهرهای ما قدم به قدم و کوچه به کوچه در حال نابود شدنند، در یک زوال روز به روز. بعضی اوقات فکر می کنم شهرها خانه اشباح شده اند. آدمهایش مرده اند، مرده هایی که نمی فهمند مرگ چیست. مرگ همین است، همین جزیره ای شدن، همین نهاندانه شدن و در این نهاندانگی پوسیدن. همین که جامعه مفهومی نداشته باشد، که تو با کناردستی ات، بعد از آن با طبیعت اطرافت اعم از گیاه و حیوان هیچ ارتباطی نداشته باشی. قبرستان همین است.
احساس می کنم ترسیده اید. شاید از آدمی مثل من بیان حقایق اینقدر تلخ، اینقدر بی پرده غیر قابل پیش بینی بوده ولی کار دیگری نمیتوانستم بکنم.
صورت ابراهیم چند دقیقه ای بود که کاملاً تبدیل به یک تکه چوب شده بود. به جز چشمهایش که به نظر می آمد تا چند لحظه دیگر از حدقه بیرون می زدند. بعد از چند ثانیه سکوت انگار به خود آمد: ترس؟ بیشتر شبیه هول و هراس است تا ترس. وقتی تو اینجوری حرف میزنی احساس می کنم قیامت است، آخر زمان است، بن بست است. وقتی یک نفر می خندد، شوخی می کند خواهی نخواهی به نظر میرسد شاید یک راه دیگری باشد و هست. اما وقتی تو می گویی......
فرهاد با دلسوزی نگاهش کرد، دستهایش از بس که لبه نیمکت را فشار داده بودند سفید شده بودند. و البته لبه نیمکت را رها نمی کردند. شاید می ترسید همین تکیه گاه را هم از دست بدهد و معلق شود.
سعید کبود شده بود. تکانی خورد: امیدوارم کسی دیگر به من نگوید بدبین، سیاه نگر افسردة جغد. تو کل فردای روشن مرا از من گرفتی!!!
بالاخره فرهاد خندید، همان خنده قدیم، شاد و زنگ دار: بعضی وقت ها لازم است. لازم است آدم تکان بخورد، یک تکان شدید. امیدوارم کافی باشد. حالا میرسیم به اول بحث. من خانه می خواهم. کاشانه می خواهم. خانه ای که اگر هم برای مدتی از آن دور باشم با من باشد. بدانم که برمیگردم. خانه من. سرمایه عمر و زندگانی. شما نمی خواهید؟