۱۳۹۵ خرداد ۲۲, شنبه

بخش دوم

 بخش دوم

نوری در چشمهای ابراهیم درخشید. بعد از همه هول و هراسی که فرهاد داده بود به نظر می آمد راهی یافته است: منظورت مفهوم خانه است، همان مفهومی که در کلاس دیروز مطرح شد و بچه ها مبهوت به هم نگاه می کردند. من همان زمان احساس کردم که چیزی است که مغفول مانده. یعنی یک جایی است که گمش کرده ایم. یا گم نشده ما دیگر نمی بینیم. مثل مادر و پدر. وقتی نباشند دیگر آن جای خالی تا ابد پر نمی شود، اما وقتی هستند به نظر خیلی مهم نمی آیند.

بالاخره سعید از جایش بلند شد، یک دور دور نیمکت زد و کج به سمت دوستانش ایستاد: خانه باید قدمت داشته باشد. خانه را که نمی شود الان ساخت، خانه باید خانه پدری باشد.....

فرهاد نیشخندی زد: خوب است که تو و ابراهیم هم رشته اید و هر دو شهرسازی می خوانید. دیروز بود که داد سخن میدادی و از آمریکا می گفتی. به گمانم آمریکا در هیچ کدام از افاضات الان تو جایی نداشته باشد. آمریکایی که تو اینقدر به نظرت مدینه فاضله می آید توسط یک سری بی خانمان درست شد. کسانی که رفتند و برای خودشان خانه، شهر و کاشانه ساختند. جنایاتی هم که دراین وسط مرتکب شدند را هم نادیده می گیریم. اما تو در مملکت خودت، کاشانه خودت، بین همزبان ها و بین هم فرهنگ ها و هم گذشته ای ها و هم تاریخ هایت نمیتوانی خانه بسازی؟

سعید متفکر شد: تا به حال از این جنبه به آن نگاه نکرده بودم.

فرهاد گفت: حالا نگاه کن، ببین الان یک فرصت طلایی است، ما یک سال و شاید کمتر از آن فرصت داریم تا تصمیماتمان را بگیریم، میخ های اولیه را بکوبیم. بعد از آن راهی که انتخاب کرده ایم هزینه دارد. باید بپردازیم. فکر نکن به همین راحتی است. تو هیچوقت انرژی، فرصت و آسودگی الان را نداری.

ابراهیم هم بلند شد، اخم هایش را در هم کرد: این مطلب دو جنبه دارد. یک جنبه مهمش اعتماد به نفس است. آدمی که خانه دارد، حتماً در خانه اش اصول دارد، قانون دارد، پیش می رود، تاریخ و تاریخچه دارد. همه این ها باعث اعتماد به نفس می شود. باعث این می شود که خودت را باور کنی. و مهم تر از همه این که باور کنی مهمی، توانمندی و چیزی است که متعلق به توست.

سعید خندید: نکند داری موضوع کنفرانس شنبه را تمرین می کنی؟

ابراهیم هم خندید: من هم تا به حال از این جنبه به آن نگاه نکرده بودم!! خوب است ها....

فرهاد متذکر شد: در ضمن زندگی هدفمند هم میشود. شما می توانید هر جا بروید. هر کاری بکنید ولی خانه همیشه هست. خصوصاً اگر بعد یک زمانی غیر از محل زندگی محل کار هم بشود.

صحبتها ادامه یافت. صبح می گذشت و آرام آرام خیابان و شهر شلوغ می شد. سه دوست راه افتادند و چندین بار پارک لاله را در زوایای مختلف گشتند و حرف زدند. همان حرف هایی که از جوانی می آید. ولی این بار فرق کرده بود، برای اولین بار فرق کرده بود. حرف ها رو به سوی مثبت بود، رو به سوی انجام دادن، شدن، داشتن، حرکت کردن. دیگر حرف ها نق ناله هایی نبود که وضعیت موجود را تحقیر کند و به دنبال آن شخصیت خود و بقیه را هم به تحقیر بکشاند. شاید برای اولین بار بود که آن چروک های ریز صورت سعید که ناشی از بداخمی های همیشگی اش بود باز شده بود. شاید هم بهانه این دورهمی پیاده کلاس دیروز بود و بحث تندی که بعد از آن شد. بحثی که فرهاد که هم کلاسی آن ها نبود را هم درگیر کرد. خلاصه ماجرا این بود که در سر یکی از کلاس های اصول معماری شهری استاد با جسارت تمام ادعا کرد که معماری که هم اکنون انجام می شود قاعده ای ندارد که بتوان آن را شکست و یا تغییر داد، چون کلاً بی قانون است. در واقع مصداق کلمه هر کی به هر کی است. با استناد به همین مسئله استاد معتقد بود که آینده از آن مناطق متروکه است. اول که آن ها اصلاً وارد عصر جدید نشده اند و عصر قدیم برای خودش اصول و قانونی داشته، دوم که مکان روستاهای قدیمی بر اساس ساده ترین اصول طبیعی انتخاب شده بودند که همان دسترسی به منابع بوده است. پس اگر بتوان با اصول توسعه پایدار وارد این مناطق شد می توان ساخت و ساز پایدار ایجاد کرد.

البته این سه دوست ساده نگر نبودند. آن ها به موانع و سختی در راهی که در پیش داشتند آگاه بودند. گرچه این آگاهی در حد سنشان بود و شاید هم بهتر، جوانی وقدرت جوانی نداشتن آن آگاهی هایی که باعث ناامیدی و افسردگی می شود و مثل یک سنگ به پای بسته شده مانع راه رفتن را جبران می کرد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر