۱۳۹۵ خرداد ۲۲, شنبه

بخش سوم


بخش سوم

به هر صورت هر ایده ای باید رنگی از واقعیت و بودن را به خود بگیرد. وگرنه ایده ها زیاد و رویاپردازان فراوانند. این سه دوست نمی توانستند تنها بمانند. آن ها باید برای یک دورنمای بزرگ برنامه و خط راه داشتند. دورنمایی که معلوم نبود تا کجایش می توانست به آنها تعلق بگیرد.

فرهاد رویایی داشت. شاید می توانست از خانه پدربزرگ و زمینهای اجدادی نقطه ای بسازد که بتوان از آن به عنوان سکوی پرتاب استفاده کرد. پدربزرگ پیر بود و خسته نبود. اما فرزندانش نه غم داشته های پدری را داشتند و نه نیازمند که منتظر فروشش باشند و نه آن زندگی عشایری ایل بختیاری قابلیت آن را داشت که به پول نزدیک شود. اما برای فرهاد که خاموش و روشن از خانه پدری بهره مند شده بود همه چیز روزمره نبود، فرهاد می توانست به کمک دوربودن های گاهگاهش نقاط قوت و پایه های محکم آن زندگی را ببیند که در گذر زمان نه کهنه شده بودند و نه بی استفاده. همه آن چیزهایی بودند که بشر در طول زمان کشیده شده به درازنای زمان به دست آورده بود و چون گنجینه ای ارزشمند دست به دست داده بود. خستگی ناپذیری، احترام به طبیعت، قناعت، عشق به تمام مخلوقات خداوند و دستی در محافظت از آن چه که خدا به آن ها داده بود تنها بخشی از این میراث ارزشمند بودند. اما فرهاد چطور می توانست این میراث را در عصر تکنولوژی، سرعت سرگیجه آور زندگی، عطش پایان ناپذیر بشر به تسلط و بهره وری از هر چیز و بی اعتناییش به نابودی طبیعت نگهداری کند و مهم تر از آن به کار بگیرد؟ با خودش فکر کرد زمان مناسبی است، اینقدر آینده تیره و تار به نظر می رسد که شاید در ذهن همه این "سوال چه کنم؟" جرقه زده باشد. شاید الان برای زدن حرف نو گوش های شنواتری پیدا شوند. شاید.....

از تعارف های معمول طفره رفت. راست و پوست کنده حرفش را زد، با دوستانش. گفت که میخواهد دهکده ای بسازد که سالم باشد و سازگار با محیط زیست. زندگی همچون ایل قدیم بگردد که از طبیعت به گونه ای استفاده می کردند که خراشی برگونه اش نیفتد و طبیعت نیز سخاوتمند و حمایت گر آنها را در قرن ها محافظت کرده بود. ابراهیم مخالفت کرد: طبیعت آن قدرها هم که تو میگویی حمایت گر نیست. بعضی اوقات خشن است، ویران کننده است، سازگار نیست. فرهاد خندید: ما در عصر تکنولوژی زندگی می کنیم. همین است که از ما انسانهای متفاوتی می سازد. زمان آن رسیده که ما برای دنیای تکنولوژی مشخص کنیم که چه میخواهیم. ما از علم امروز استفاده کنیم، نیازهای ما باشد که برطرف شود نه آن که علم و صنعت دست در دست سرمایه داری جیبهایمان را خالی کند، چشم هایمان را گرسنه کند و از ما انبوه آدمهای مصرف زده تنبل و تن پروری بسازد که اگر دست زندگی مدرن از پشت ما برداشته شود و یک روز در طبیعت تنها بمانیم فردا جنازه متلاشی شده مان را پیدا کنند.

سعید در حالی که یک ساقه را بین دندانهایش می جوید نگاهش کرد. ساقه را درآورد، با کمال احترام در بین درختها گذاشت و خیلی سنگین و موقر گفت: بخش سالمش به تو مربوط نیست!

ابروهای دو نفر دیگر بالا رفت. به جرئت می توان گفت 5 دقیقه بعدی به فحاشی های مودبانه و غیرمودبانه به بخش سلامت ودرمان سپری شد. واقعاً حتی جوانانی در این سن و سال هم از دلخوری های موجود جامعه به پزشکان بی نصیب نبودند. و چطور میتوانستند باشند؟ حداقل هر کدام چند بار به درمانگاهی رفته بودند، داستانهای واقعی و غیر واقعی از پزشکان را از دوست و آشنا شنیده بودند و آن ها هم بخشی از جامعه آن روز بودند. وقتی کاملاً خسته شدند سعید با کمال خونسردی گفت: راهکاری وجود دارد. خونسردی سعید که همیشه جوشی و در حال غرزدن بود عجیب می نمود. ولی همچنان با خونسردی به حرف زدنش ادامه داد: همه این طور که شما میگویید نیستند. مگر آن که معتقد باشیم تمام مهندسین بسازبفروش هایی هستند که خانه ها را برای خراب شدن می سازند. مهندسین شهرسازی هم راه را برای شهرداری هموار می کنند که چطور تراکم بفروشد! شما میدانید که نمیشود یک قانون را به همه تعمیم داد. مثال زدم که منظورم را برسانم. من تصادفاً با یک گروه کوچک از بخش درمان مواجه شدم که سازمان غیرانتفاعی اند و در زمینه محیط زیست و سلامت کار می کنند. در پروژه ای که برای شهرسازی سالم داشتم و آخر ترم گذشته ارائه دادم بسیار کمک کردند. اگر تو میخواهی کاری بکنی باید یا اینها یا مثل اینها وجود داشته باشند وگرنه کل کارت لنگ می ماند. به هر صورت سلامت انسان از جسم تا روح گرفته پایه هر کاری است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر